محمد امينمحمد امين، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
الينالين، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمدامین و الين عزيزم

سفر کربلای مامان مریم و باباقدرت

سلام پسرکم روز پنج شنبه مورخ ٢٨ /٢/٩١ مامان مریم آش پیش پایی خودش و بابا قدرت رو درست کرد ما هم اونجا بودیم و همگی آش خوشمزه مامانی رو خوردیم و آرزوی به سلامتی رفت و برگشتشان رو کردیم. شما ایقدر آش خوردی که شب دل درد گرفتی.رو جمعه تا ساعت ٩ باهم خواب بودیم و بعد رفتیم پایین خونه اعظم و صبحانه رو باهم خوریم و همش با میعاد سر وسایل دعواتون می شد و معمولا کتک می خوردی. اومدیم بالا و حموم رفیم آب بازی حدودا یک ساعت و نیم بعدشم ناهاررو خوردیم و خوابیدیم و عصرم با باباعلی رفیتیم صحرا و شب هم رفتیم خونه دوست بابات(مهدی ذوالفقاری) خدا رو شکر اونجا هم پسر خوبی بودی ساعت ١٢.٣٠ بود که اومدیم خونه و تازه شما سر حال بودی و یکم بازی کردی ...
31 ارديبهشت 1391

یه روز خوب

دیروز وقتی به خونه مامان مریم رسیدم  اومدی استقبالم و می خواستی بیرون بری ولی با بازی حواست رو پرت کرديم و آوردیمت داخل خونه . وقتی اومدم فهمیدم بابا قدرت و عمو مهدی در مزرعه مشغول به کار بودند و تازه اومدند و خوابیدند و شما هم اصلا ملاحظه نمی کردی برای همین زود وسایلت رو جمع کردم و به خونه خودمون رفتیم . مثل هميشه بازي کرديم و احساس کردم خوابت مي آد . با کلي زحمت با هم خوابيديم تا 7:30 بعد خودم اومدم بيدارت کردم .به محض اينکه از خواب بيدار مي شي مي گي اْ دِ .يکمي چشم راستت سرما خورده .بعد تلويزون رو روشن کردم و شما همش tv رو خاموش و روشن مي کردي  بعدم که من حواسم به شما نبود رفته بودي سر کابينت ها و يه شيشه رو برداشته بو...
28 ارديبهشت 1391

یه دندون جدید

روز دوشنبه مورخ ٢٥/٢/٩١ ساعت ٤ بعد از ظهر فهمیدم یکی از دندون های کرسی سمت چپ و بالا  دراومده کلی هم تعجب کردم چون فکر می کردم همه دندونها به نوبت در میاد. تازه فهمیدم که چرا اینقدر منو گاز می گرفتی .مبارک باشه عزیز دلم ...
26 ارديبهشت 1391

یه روز خوب

سلام به عزیز دلم-دیروز از سر کار که اومدم شما اولش کلی من رو با خنده زدی شاید داشتی تنبیه ام می کردی که چرا تو را تنها گذاشتم. اما بعد با عمو اکبر و مامان مریم و من کلی بازی کردی و بعد خودت کفشاتو دستت گرفتی و و به گفتی اِ اِ (یعنی پام کن) وقتی کفشت رو پات کردم با همه ما بابای کردی و بوس هم دادی و رفتی. منم شمارو بردم خونه خودمون که کلی داد زدی و می گفتی ادم ادم (یعنی اعظم) بردمت پایین پیش اعظم و میعاد .یک ساعتی هم با اونا بازی کردی و بعد اومدیم خونه و شما خوابیدی و منم خداخواسته پیش تو تا ساعت ٧:٣٠خوابیدم بعد و بیدار شدیم و رفتیم باغ باباقدرت و اونجاهم کلی بازی کردی و در نهایت هم خوابت گرفت و اومدیم خونه و خوابیدیم. امروز صبح هم که می ...
25 ارديبهشت 1391

خريد هديه براي روز مادر با پسرم

ديروز روز مادر بود.به اتفاق شما آقا محمدامين و عمه مرضيه و زن عمو اعظم و ميعاد خوشگله بازار رفتيم که براي مامان بزرگ ها هديه روز مادر بگيريم. چشمت روز بد نبينه .تو و ميعاد اونقدر اذيت کردين که هر چه سريعتر مي خواستيم برگرديم خونه.شما که مي خواستي بيا پايين و راه بري و ميعاد هم هر چي توي مغازه ها مي ديد مي خواست. ما هم سريع کادو ها رو براي بي بي سلطان(مامان برزگ بابات) و بي بي فاطمه (بي بي خودم ) مامان بزرگ محترم خريديم  و برگشتيم. عصر که باباعلي به خونه اومد رفيم مامان برزک ها رو ديديم و البته مامان نسرينت که خونه نبود و با خاله الهام بيرون رفته بودند. البته يه تشکر ويژه از خاله الهام که در مراسم فاتحه خوني باباحسين خودش تنهايي  ...
24 ارديبهشت 1391

یه خبر بد دارم . یه خبر بد دارم.

مامان جان ببخشید من دیروز برای تو یادداشوت نذاشتم چون روز سه شنبه عصر متوجه شدیم بابا حسین بابای مامان مریمت فوت شد. خبر خیلی خیلی بدی بود .ما اصلا انتظار نداشتیم چون بابا حسین حالش خوب بود مرگش ناگهانی بود و همه شوکه شدند. روز چهارشنبه شما رو خونه مامان نسرین گذاشتیم و به خونه باباحسین رفتیم  و مراسم خاکسپاری البته شما کوچولوی خودم با امیر حسین اومدید و می خواستی مثل امیر حسین بدوی ولی تعادل زیادی نداشتی و زمین می خوردی و البته اجازه هم نمی دادی دستت رو بگیرم . بعد از خاکسپاری با مامان نسرین رفتی و آخر شب  باباعلیرضات آوردت . با خاله محبوبه و خاله سپیده و خاله سمیه  (خونه با باحسین)کلی بازی کردی و بعدم رفتیم خو...
24 ارديبهشت 1391

رفتن به مزرعه بابايي

 من و محمد امين قندعسل با باباش رفتيم مزرعه بابايي - همش مي خواستي خودت راه بري  ولي تا پات مي رفت روي سنگ سريع مي افتادي-ايشاا... هميشه سالم باشي که شيطنت هاي شرين بکني ...
19 ارديبهشت 1391